دوشنبه، 29 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

ام البنین نصر نصرآبادی

ام البنین نصر نصرآبادی
حاجيه خانم ام‏البنين نصر نصرآبادى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »منصور« و »ناصر« نصيرى( هشتاد سال قبل در »نصرآباد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »كربلايى حسين« سواد قرآنى داشت و كشاورزى مى‏كرد. او سه پسر و يك دختر داشت كه همسرش فاطمه را كه بيست و پنج سال بيشتر نداشت، از دست داد. »ام‏البنين« تك دختر و نازپرورده و فرزند آخر پدر بود. هر آن چه مى‏خواست، به اشاره‏اى فراهم مى‏شد. او بسيار شيطنت مى‏كرد. از درخت گيلاس بالا مى‏رفت و ميوه‏ها را مى‏چيد و مى‏خورد تا آن كه شاخه ترد گيلاس شكست و او افتاد وسط باغچه و دست و پايش ضرب ديد. گفته بود: »براى عيد، كفش چرم مى‏خواهم.« كربلايى حسين قول فردا صبح را داد. اما صبح روز بعد، او رفت سر زمين و ام‏البنين كه تيزهوش بود، دانست كه اين حرف‏ها وعده و وعيدى بيش نيست. دوباره و چندباره خواسته‏اش را تكرار كرد. كفش چرمى مى‏خواست و وعده فردا را نمى‏پذيرفت. زد زير گريه. - نمى‏خواهم. همين امروز برام كفش بخريد. پدر او را بوسيد و چند اسكناس از جيب شلوارش درآورد و كف دست او گذاشت. - اينها را بگير تا فردا صبح برويم خريد. گريه نكن گل دختر. به پهناى صورت، اشك مى‏ريخت. پولها را با عصبانيت در اجاقى هيزم آن سوى اتاق كه غذا روى آن قل مى‏زد، انداخت. پدر و برادرانش با حيرت او را نگاه كردند. يك چشم به او داشتند و چشمى به اسكناس‏هايى كه در ميان شعله‏هاى ملايم آتش مى‏سوخت و دودش به هوا مى‏رفت. كربلايى حسين جلو رفت. ام‏البنين را در آغوش گرفت و رو موهايش بوسه‏اى نشاند. - عيب ندارد عزيز دلم. فردا حتما برايت يك كفش قشنگ مى‏خرم، حتما. صبح روز بعد او صاحب يك جفت كفش بود و نوروز را با همان سر كرد. كربلايى حسين در جاليز هندوانه بسيارى كاشته بود. همه را در گونى ريخت تا بفروشد. ام‏البنين چند تا از هندوانه‏هاى درشت را برداشت و پنهان از چشم پدر در آب انبار خانه پنهان كرد. روى آن را هم با گونى و كاه پوشاند تا خراب نشود. مدت‏ها از فروش هندوانه‏ها گذشته بود و او با سياستى كه داشت، هندوانه‏ها را همچنان پنهان نگه داشته بود. شب يلدا همه مى‏گشتند پى هندوانه و هيچ مغازه‏اى نداشت. سرما همه محصولات را از بين برده بود. ام‏البنين به پدرش نگاه كرد كه با حسرت مى‏گفت: »كاش يكى از هندوانه‏ها را براى خودمان نگه مى‏داشتيم.« ام‏البنين از گردن او آويخت: »مى‏خواهيد برايتان هندوانه بياورم؟« پدر خيره خيره نگاهش كرد. به خيال آن كه شيطنت مى‏كند و بيراه مى‏گويد، خنديد. - چطورى عزيز دل بابا؟ خنديد. - دنبالم بياييد. با فانوسى كه دست پدر بود، به انبار رفتند. او هندوانه‏هايى را كه زير كاه و گونى‏ها پنهان كرده بود، در تاريكى انبار به پدر نشان داد. كربلايى حسين او را در آغوش گرفت. - چه باهوشى تو، دختر! هندوانه‏ها را آوردند. سرخ و رسيده و شيرين. مى‏خوردند و از درايت يك دانه دختر خود تعريف مى‏كردند. او سيزده ساله بود كه پسر عمه‏اش به خواستگارى‏اش آمد. راضى نبود. اما برادرها اصرار داشتند كه او ازدواج كند. روز عقد، در چاه وسط حياط پنهان شده بود و همه پى او مى‏گشتند. يكى از مهمان‏ها سطل آب را توى چاه انداخت تا براى مهمانان آب بياورد و چاى دم كند. صداى »آخ« را كه از دل چاه شنيد و داخل آن را نگاه كرد، با اشتياق فرياد كشيد: »عروس پيدا شد.« او را به زور پاى سفره عقد نشاندند. به واسطه عدم رضايتى كه داشت، تا شش ماه بعد در منزل پدر ماند و متاركه كرد. بيست ساله بود كه »حيات قلى« به خواستگارى‏اش آمد. او ده سال از »ام‏البنين« بزرگتر بود و در »اردل« از توابع شهركرد به دنيا آمده بود. او در دوره رضاشاه خدمت سربازى را گذراند و دو سال در تهران ماند. پدر و مادر به شدت نگران او شده بودند. - پدر و مادر شوهرم كه فقط يك پسر و يك دختر داشتند، از دورى پسرشان دق‏مرگ شدند. اول پدر و هفته بعد، مادرش از دنيا رفت. وقتى حيات قلى به خانه برمى‏گردد، جاى خالى پدر و مادر را مى‏بيند. سر مزار آن دو مى‏رود و با يك دنيا يأس از اردل دل مى‏برد و به آبادان مى‏رود. آن جا كارگر شركت نفت مى‏شود. به دليل آن كه حقوق كمى داشت، از آن جا بيرون مى‏آيد و مغازه خواروبارفروشى باز مى‏كند. حيات قلى با ام‏البنين ازدواج كرد، با مهريه دويست تومان. ام‏البنين شانزده زايمان داشت، اما فقط هفت فرزند برايش ماند. »منصور« در سال 1336 در آبادان به دنيا آمد و »ناصر« در سال 1343، در همان شهر. مرد سواد قرآنى داشت و به شعر گرايش بسيار داشت. با صداى بلند شاهنامه مى‏خواند و از حماسه، مبارزه و آزادمردى مى‏گفت. فرزندانش مى‏شنيدند و درس ايستادگى مى‏آموختند. منصور كودكى ضعيف و رنجور بود و بسيار بيمار مى‏شد. همين نكته باعث شده بود تا دردانه پدر و مادر باشد. او تا كلاس هفتم در آبادان خواند و بعد از مهاجرت خانواده، ديپلمش را در اصفهان گرفت. روزها پابه‏پاى حيات قلى كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. در تظاهرات و راهپيمايى‏ها حضور داشت. روز سرنگونى مجسمه شاه، پيشتاز عرصه بود. وقتى از شكنجه شدن دوستانش حرف مى‏زد، بغضش مى‏شكست و اشك مى‏ريخت. بى‏ريا و كودكانه عضو بسيج شده بود. سال پنجاه و نه با بيژن همايى شوهر شهين، خواهرش كه مينى‏بوس داشت، به جاده ماهشهر آبادان رفتند. براى انتقال مردم جنگ‏زده به جاهاى ديگر رفتند. بعد از آن مينى‏بوس را پر از غذا و آب كردند تا براى رزمنده‏ها ببرند. بيژن راه را از اواسط جاده گم كرد. هر چه مى‏رفت، از مسير اصلى دورتر مى‏شد تا آن كه عراقى‏ها سد راهشان شدند. آن دو را با خود بردند. بيژن همايى و منصور بيست و دوم مهرماه سال 1359 به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. خبر كه رسيد، شهين چهارماهه باردار بود. ماهها پس از مفقودى همسرش، پسرى به دنيا آورد و او را »مجيد« ناميد. ام‏البنين نذر و نياز مى‏كرد تا خبرى از پسر و داماد جوانش برسد. حيات قلى هم در غم فقدان منصور كه از عزيزتر از جانش بود، رنج مى‏كشيد و در ظاهر و در خفا اشك مى‏ريخت. يك روز »عبد بابا رحمتى« از اهالى آبادان پيغام داد كه با منصور و بيژن اسير شده و مى‏خواهد حاج‏آقا نصيرى را ببيند. به ملاقات او كه در بيمارستان بسترى بود، رفتند. پيرمرد از ديدن پدر و مادر منصور گريست. - سوار مينى‏بوس بوديم كه عراقى‏ها جلويمان را گرقتند. آب و غذاهايمان را گرفتند. دست و پاهايمان را بستند و بردند. عرب‏ها را از عجم‏ها تو همان روز اول جدا كردند. ما را كه عرب بوديم، آوردند مرز تا با ايران بجنگيم. من كه جنگ بلند نبودم، بردند آشپزخانه كه كار كنم. دو ماه بعد با دو نفر ديگر فرار كرديم. از آب باران مى‏نوشيديم. خرما، علف و هر چه روى زمين بود مى‏خورديم تا از گرسنگى نميريم. ام‏البنين از اين كه عبد از اردوگاه عراق گريخته، اما بيژن و منصور هنوز اسيرند، به حال فرزند و دامادش گريست. ناصر سال آخر متوسطه را مى‏گذراند كه تصميم گرفت به جبهه برود. مادر نگاه كرد به قد و بالاى پسر كه رشيد بود و شور جوانى در نگاهش موج مى‏زد. - نرو. اين جا باش كه مواظب من و خواهرهات باشى. بچه‏هاى خواهرت به وجود تو نياز دارند. نگاه كرد و سر فروافكند. - مادر، فكر كن موندم و يك كيسه آرد و يك لاشه گوسفند ديگر هم خوردم. آخرش چه؛ بايد در رختخواب بميرم. من اين را نمى‏خواهم. او رفت و در يكم اسفند ماه سال 1360 در چزابه به شهادت رسيد. ام‏البنين به ياد آن روزها مى‏گويد: »از ناصر نامه‏اى آمده بود. اما گفته بود تا نيامدم، در پاكت را باز نكنيد.« ام‏البنين با آن كه پسرش نيامده بود، اما مى‏خواست به خواسته او حرمت بگذارد. با اين حال، دلشوره رهايش نمى‏كرد. بيمار بود و انديشه فقدان ناصر، درد به جانش مى‏ريخت. خانم‏هاى همسايه آمدند پى او. - حاج‏خانم برويم نماز جمعه. گفت كه حال خوشى ندارد. نرفت. آن روز در نماز جمعه اسامى شهداى اصفهان را خواندند. او نبود كه وقتى اسم ناصرش را مى‏برند، بى‏تابى كند و اشك بريزد. دايى در نماز جمعه خبر را شنيده بود. آمد و به ام‏البنين سر زد. بى‏خبرى او را كه ديد، زبان به كام گرفت. غروب، حال ام‏البنين قدرى بهتر بود. براى نماز راهى مسجد شد. وقتى به خانه رسيد، از طرف مسجد تصوير قاب شده ناصر را آوردند. ام‏البنين رو زانوهايش كوبيد. - ديگر پسر ندارم. به چهره جوان پسر نگاه مى‏كرد و زار مى‏زد، حيات قلى نيز. ام‏البنين پاكت نامه ناصر را باز كرد و وصيتنامه‏اش را خواند. - »پدر و مادر عزيزم، نمى‏دانم با چه زبانى از شما طلب بخشش كنم. مادر گرامى‏ام از اين كه هجده سال براى من زحمت كشيديد، بى‏نهايت سپاسگزارم و از خداى متعال مى‏خواهم كه شير پاكت را به من حلال كنى. پدرجان از اين كه به بعضى از حرف‏ها و نصيحت‏هاى شما گوش نمى‏دادم، اميدوارم به بزرگوارى خودت من را ببخشى و به حساب كم تجربگى من بگذاريد. منصور و بيژن را وقتى كه ان‏شاءالله از شر صداميان آزاد شدند، از طرف من ببوسيد و با آنها خداحافظى كنيد. به آنها بگوييد از اين كه نتوانستم براى آخرين بار آنها را ببينم، خيلى ناراحت بودم. پدرجان، هر چه فكر كردم تا به يادم بياورم به كسى بدهكار هستم يا كسى طلبكار است، چيزى به يادم نيامد. اميدوارم اگر كسى هست، از جانب من بدهى را به او بدهيد. اگر طبكار هستم، حلال مى‏كنم. اميدوارم اگر اشكى بود، از روى عشق و شوق باشد. همه شما را به خداى بزرگ مى‏سپارم و آرزوى صبر براى شما دارم.« »محمدرضا ملكى« فرزند مهين نيز در سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. حيات قلى كه يك عمر چشم به راه فرزند و دامادش بود، سال 1375 بر اثر سكته مغزى دار فانى را وداع گفت.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.